«یَسْبَحون» از مادّه سباحت به معنای حرکت سریع در آب و هوا است. حرکتی سریع و شتابان توام با اطاعت و ارادت. حرکتی همراه با تلاش و کوشش در عین تسلیم و رضا؛ همچون حرکت خورشید و ماه در مدار خود که «کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ». یَسْبَحُونَ میتواند کیفیتی از زندگی نیز باشد که آدمیان را در مدار چنین حرکتی نگه میدارد و برای بشر مختار و ممکنالخطا چه چیز سختتر از در مدار ماندن؟
در این عصر تاریکی و روزگار حیرت و سرگشتگی که بشر از آسمان رو گردانده و نگاه به زمین دوخته، هنوز هم میشود بارقههایی از امیال آسمانی را لابهلای روزمرگیها پیدا کرد و از روزنه زندگی آدمهای معمولی به تماشای آنها نشست. کتاب «یَسْبَحون» مجموعه جستارهایی از همین آدمها است؛ کسانی که به فراخور احوالات و سرگذشتشان مواجهات و تجربیات شخصی خود با قرآن، این متن آسمانی را خالص، بیتکلّف و به دور از کلیشهها روایت کردهاند. در ابتدا بنا بود جستارها به قلم شصت نویسنده نگاشته شوند اما دست آخر به دلایلی که گردآورندهی کتاب در پیشروایت ذکر کرده، به هجده روایت مغتنم بسنده شد.
در این هجده روایت که در ۲۰۴ صفحه گنجانده شدهاند، از زاویه دید افراد متفاوت در موقعیتهایی گوناگون و عقایدی نه چندان مشابه، به موضوعی واحد پرداخته میشود و این چیزی نیست که پیش از این با موضوعی چون قرآن کریم، به این شکل و در چنین قالبی صورت گرفته باشد. لذا از این حیث میتوان گفت برخوردی نو با کتابی است که روز به روز بیشتر از آن فاصله میگیریم و شاید چنین کارهایی بهانهای شوند تا با آن صمیمیتر از قبل باشیم.
جستارها بر مبنای تشخّص نویسنده و مسئله شخصی او با کتاب خدا شکل گرفتهاند و همگی حول محور این سهگانه شخص، قرآن و مسئله میچرخند. با این حال تنوع و گوناگونی این مواجهات، فضاهایی کاملا متفاوت و متنوع آفریدهاند و در عین وحدت موضوع، کثرت برخوردها بر جذابیت کتاب افزوده است. یکی آتش دل عاشقش را با این کتاب رازآلود گلستان کرده و آرام و قرار از دست رفته را باز یافته.
دیگری از روزهای چوپانی و همنشینی با قرآن جلد سیاه که خوف و خشیّت به دل میانداخت گفته و تجربه حس در آغوش گرفتن قرآن جلد آبی و قرآن سفید رنگ و معطرش را روایت کرده. آن یکی به تلافی رویای بر باد رفته، قرآن قهوهای کوچکش را گشوده تا حاشیه نگاریهای انتقادی بر آن ضمیمه کند؛ اما دست آخر خلع سلاح شده و آن کلمات دوستانه قلبش را تسخیر کردهاند و آن دیگری در روزهای مدرسه برای بیرون آمدن از چاله کلاسی که در آن شاگرد تنبل خطاب میشده آیاتی از حفظ خوانده و از همیشه در قعر بودن، به نوشیدن قهوه بر فراز ابرها رسیده است.
حین خواندن کتاب، در هر روایت مفهوم تازهای خواهید یافت؛ نکاتی که چه بسا در مواجهههای شخصی تجربه کرده باشید اما تا زمانی که از میان تعابیر لطیف این کتاب نخوانید، بر جانتان نمینشیند. گاهی با کنجکاوی و ولع روایتی را تا پایان میخوانید. گاهی همراه با راوی، آیات را زمزمه و شیرینی وصف شده میان کلمات را مزه مزه میکنید. گاهی غصه میخورید، تعجب میکنید و حتی ممکن است دچار افسوس خوردن شوید. اما وجه مشترک اغلب جستارها چیزی غیر از اینهاست. به واسطه حقیقی و صادقانه بودن و نزدیکی روایتها به خاطره جمعی مردمانی که در فرهنگ اسلامی زیستهاند و خواه ناخواه در روزهایی دور یا نزدیک به نحوی در معرض این کتاب الهی بودهاند، در پسِ هر یک از روایتها خاطرهای دور سو سو میزند.
انگار هر کدام چراغی روشن میکنند تا خواننده را به سمت روایت شخصی خودش هدایت کنند. روایتی که چه بسا وجود داشته و فراموش شده باشد. به قول آقای ابراهیم اکبری دیزگاه -که جستارها به کوشش ایشان گردآوری شده- «پس از خواندن این روایتها احساس میکنم هر کدام آینهای هستند در مقابل من تا وجه یا وجوهی از من را نمایان کنند یا به من امری را تذکر دهند. این البته خاصیت همه متنهاییست که با متون مقدس ارتباط درست برقرار میکنند.»
اگر مدتهاست به محض اینکه چشمتان به قرآنِ روی طاقچه یا گوشه کتابخانه میافتد، با شرمندگی و عذاب وجدان نگاهتان را میدزدید و بدتان نمیآید که همین روزها به سراغش بروید و روایت شخصی خودتان را با این کتاب الهی بیابید یا بسازید، خواندن «یَسْبَحون» قطعا خالی از لطف نخواهد بود.
برشهایی از کتاب یَسْبَحون
باید با کسی حرف میزدم. هر چند با هیچ کدامشان صمیمی نبودم، ولی گفتم. نگفتم طرف کیست، ولی گفتم که عاشق شدهام. سعی کردند حرفهایی بزنند و کمک کنند و از تجربیاتشان بگویند و گفتند. در انتها، یکیشان نگاهش افتاد به قرآنی که در قفسه کتابهایم بود و گفت: «تو توی خانهات قرآن داری. برای چه قنبرک زدهای؟ هر وقت حالت بد بود فقط قرآن را باز کن و بخوان.» از خانه که بیرون رفتند دوباره در خودم فرو رفتم و ذهنم مشوّش شد.
ساعتی نگذشت که حرفش در سرم جرقه زد. وضو گرفتم و قرآن را برداشتم؛ همان قرآن سبز رنگ دوران کودکیام را. با من تا یزد آمده بود. آن را گشودم؛ بعد از این همه سال. این بار به اختیار و نه از روی اجبار. خواندم، خواندم، و چند خط دیگر. ضربان قلبم عادی شد. دلم آرام گرفت. انگار بعد از چند روز که عشق راه تنفسم را بسته بود تازه جریان هوا را میتوانستم حس کنم. یک کلام: کمی زنده شدم. (صفحه ۱۹)
در خانه اجدادی ما ما قرآنی بود با جلد سیاه و تاریک و جوری با قهر خطاطی شده بود که خوف و خشیت میانداخت به دلت و تو را دعوت به حزن و غم آشامی میکرد. تابستانها که درسهای دبیرستان تمام میشد، ماها را یک راست میفرستادند دنبال گلّه. چون آن موقع پدر مشغول کشاورزی میشد، ما باید سه ماه تابستان گوسفندان را میچراندیم. من برای اینکه تنهاییام را در اوقات چوپانی پُر کنم، پناه میبردم به قرآن سیاه. البته آن مهابت و تاریکی که حول آن کتاب حضور داشت متناسب بود با احوال من؛ چرا که چوپانی همراه بود با انقطاع و بریدگی از جمع و جامعه و رفتن در قعر تنهایی که برایم تاریک و قهرآلود بود آن زمان. (صفحه ۲۸ و ۲۹)
آشپزی خانه و رسیدگی به ما چند تا بچه آخر با همین خواهرم بود. بعد از ظهرها که فراغت بیشتری داشت، با عمّ جزء جلد شده مینشست کنج بالایی آشپزخانه، رو به قبله. صدایش مثل یک لالایی آرام قاطی نوری میشد که از پنجره بزرگ روبرو میافتاد روی گلیم قرمز و سرمهای و خودش را میکشاند تا خطوط قرآن. (صفحه ۴۹)
گوشه چارچوب منتظرش ایستادم. چند لحظه بعد با یک کاغذ سفید با لبههای تا خورده برگشت: «عکست از مسابقه قرآنه.» عکس رفت پیش عکس سیاه و سفید امام توی آلبوم. آن سال عید و سالهای بعدش که آلبوم دیدن مثل چای بعد از غذا جزو واجبات هر مهمانی بود، هر کس صفحات آلبوم را ورق میزد و به این عکس میرسید، میپرسید: «کجاست؟» میگفتم: «مسابقه قرآن مدرسه»
میانه دهه ۶۰ مثل حالا نبود که همه به سرعت پلک زدن چشم دست بگذارند روی دکمه دوربین گوشی و لحظاتشان را جاودانه کنند. عکس گرفتن توی مدرسه آن هم برای ما که در شهر کوچکی مثل کنگاور زندگی میکردیم پدیده مرسومی نبود. برای همین، داشتن چنین عکسی عجیب به نظر میرسید. هر کس آلبوم را باز میکرد صبر میکردم تا برسد به آن صفحه و وقتی میپرسید: «کجاست؟» خودم جواب میدادم. با هر پرسش، لحظهای در من جان میگرفت مثل بال درآوردن. (صفحه ۵۲)
خانم اسحاقی از آن روز به بعد نیم ساعت آخر کلاس مرا صدا میزد پای تخته و میگفت: «از اول سوره بقره آیهها را یکی یکی بنویس و بعد بخون تا بچهها هم تکرار کنند و حفظ بشن.» بعد رو میکرد به کلاس و میگفت: «خوب گوش کنید و درست تکرار کنید که جلسه بعدی میپرسم».
پای تخته شاید حدود بیست سانتیمتر بالاتر از کلاس بود، ولی وقتی نیم ساعت آخر زنگهای قرآن پا روی آن سکو میگذاشتم احساس میکردم هزار کیلومتر بالاتر از بقیه ایستادهام و وقتی گچ را در دست میگرفتم و آیه را از حفظ روی تخته مینوشتم، خیال میکردم در کهکشان معلق هستم. قرآن نه تنها من را از چاله کلاس بیرون کشیده بود، بلکه برده بود تا جایی که دست هیچ کدام از همکلاسیها، حتی مهسا که همیشه بیست میگرفت هم به آن نمیرسید. (صفحه ۷۲ و ۷۳)
خانم ناظم بلندگوی دستی را که با چند قوّه کار میکرد، جلوی صورت پسرک میگرفت و صدا در سکوت محله میپیچید. این کار هر روز تکرار میشد؛ نه دانش آموز عوض میشد و نه آیات دیگری خوانده میشد. شاید همین باعث شده بود که معنای کلمات به تدریج برای من -که در صفحه کلاس دوم ایستاده بودم و هر روز این صحنه زیبا را تماشا میکردم- روشن شود و بتوانم هنگام روخوانی، کلمه بعدی را حدس بزنم و با خودم مزه مزه کنم.
هنوز پس از ۴۲ سال طنین رسای «کار دین به اجبار نیست و راه هدایت و ضلالت بر همه کس روشن گردیده است» را در گوشم احساس میکنم و به ویژه این قسمت که «خدا یار اهل ایمان است و آنان را از تاریکیهای جهل بیرون میآورد و به عالم نور میبرد» برایم شیرین است. در آن زمان هنوز خواندن قرآن با لحن عربی رایج نشده بود و قرآنها همه به خط طاهر خوشنویس یا دیگر خطاطان ایرانی بودند و اصلاً آن وقتها هر چیزی که به قرآن ربط داشت بوی ایران میداد. (صفحه ۱۰۰)
در این مداومت بر خواندن سوره «یس» متوجه شدم که این سوره چقدر تصویر دارد! هر آیهاش را که میخواندم چشمانم را میبستم و تصویرش را برای خودم تجسم میکردم؛ از پیامبرانی که در شهرها تکفیر شدند تا مردی که از دورترین نقطه شهر دوان دوان آمد تا مردم را دعوت به پیروی از پیامبران کند. شب و روز، ماه و خورشید و ستاره، دریا و باغ و آتش و چهارپایان و زمین و آب و... همگی در این سوره تصویرهای روشنی داشتند.
هر وقت به آیه چهل میرسیدم تصویرهای ذهنیام پر از مدارهای متقاطعی میشد که درون هر کدام ستارهای در حال حرکت بود. ستارهها از کنار هم میگذشتند اما به هم برخورد نمیکردند: «لَا الشَّمْسُ یَنْبَغِی لَهَا أَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّیْلُ سَابِقُ النَّهَارِ وَ کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ»: نه خورشید را شاید که به ماه فرا رسد و نه شب بر روز سبقت گیرد و هر یک بر مدار معینی شناورند. (صفحه ۱۱۵ و ۱۱۶)
چشم باز کردم. صدای اذان در حالت نیمه بیهوشی من سرک کشیده بود روی تنم، زیر گوشم. زبانم به خواندن آیت الکرسی باز شد. طعم گس خرمالو بود زیر زبانم. نمیدانستم کودکی در دامن هست یا نه. هنوز هم نمیدانم کودکی دارم یا نه. زیر گوشش خواندم: «اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ» و دست روی سرش کشیدم: «الْقَیُّومُ» به صورت مثل برف و نرمش نگاه کردم: «لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ.» به قنداق سفیدش زل زدم، زیر گوش سمت راستش آرامتر خواندم: «وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ.» فوت کردم توی صورت پُرکرک و تازه ورم کردهاش. (صفحه ۱۳۴)
وقتی از معلم قرآنمان پرسیدم، گفت: «این عبارتی قرآنی است توی سوره یوسف.» اما نگفت چرا آقاجان وقت و بیوقت آن را تکرار میکند. هر بار فامیل را دور خودش جمع میکرد از اتاق میآمد بیرون و با نوک عصایش همه کفشها را جفت میکرد. فرق نداشت، کفشهای مردها و زنها و بچهها را. اصلاً نمیگذاشت کس دیگری این کار را بکند و میگفت: «وَ ما أُبَرِّیءُ نَفْسی.»
این جملهاش را آنقدر شنیده بودم که نشسته بود توی جانم. همین هم شد که وقتی بالای سرم توی صندوق خانه دیدمش و پرسید: «توی تاریکی چه کار میکنی؟» من هم مثل خودش همین دوتا کلمه را گفتم و تازه کاملش هم کردم: «وَ مَا أُبَرِّیءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ.» یک دفعه چراغ صندوق خانه روشن شد و آقاجان را دیدم که از خنده میلرزد و اشکهایش را با دستمال پاک میکند. خجالت زده از جایم بلند شدم. (صفحه ۱۴۶ و ۱۴۷)
شروع کردم و قرآن را گشودم. اما در نهایت این قرآن بود که با یادکردها و شکوهها و گلایههای دوستانهاش خلع سلاحم کرد و قلبم را گشود: «آیا به خاطر تو سینهات را نگشودهایم.» (انشراح: ۱) .
ابتدا با همان عینک انتقادی سراغ آیات رفتم. گاه آیاتی را با موازین حقوقی و عقلانی ناسازگار مییافتم و کنارش با مدادم علامت سوال میگذاشتم و گاه که مفهوم آیه برایم مبهم و دو پهلو بود علامت تعجب میگذاشتم و گاه زیرش خط میکشیدم و نظرم را در حاشیه مینوشتم. به تدریج با رسیدن به برخی آیات که لطافتی ناب داشتند زاویه نگاهم رفته رفته تغییر کرد. دریافتم چقدر به خطا رفتهاند آنان که دید محدود علمی یا مَدرَسی خود را بر قرآن حُقنه میکنند و خود را از زیباییهای ناب این کتاب و منطق ویژه درونیاش محروم میکنند؛ از جمله آنجا که مادرانه به منِ ناامید که روحم در ماجرای کنکور مجروح گشته بود دلداری میدهد و درک میکند و آرامشم میبخشد: «من همانم که بادها را میفرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده میکنم تا قطرهای باران بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران ناامیدی تو را پوشانده بود» (روم: ۴۸). «من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحتهایی برمیدارد و در شب روحت را در خواب به تمامی باز میستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمیانگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه میدهم» (انعام: ۶۰). «من همانم که وقتی میترسی به تو امنیت میدهم» (قریش: ۳).
خواندن را ادامه دادم و به فرازهای دیگری رسیدم که ناکامیام در رفتن به دانشگاه را التیام میداد؛ شکستی که میانگاشتم تقصیر قرآن است و استخاره حاج آقای عظیم البطن. پیشتر تصورم این بود که همه رنجهایم و هیچ و پوچ شدن تلاش یک سالهام برای رسیدن به رشته فلسفه تقصیر قرآن است. اندک اندک که به این آیات خواندنی رسیدم، مدادم دیگر بیکار شد؛ نه علامت تعجب یا سوالی میگذاشت، نه خطی میکشید و نه حاشیهای میزد. لحظاتی بعد، بی آنکه بفهمم کِی و چطور، مداد از دستم افتاده بود. (صفحه ۱۶۶ و ۱۶۷)
نگار امیدی
نظر شما